آتین میره مهد کودک ..
خدای من .. یعنی دخترکم انقـــدر بزرگ شده که بتونه بدون ِ من زندگی کنه !؟ پا تو دنیای دیگه ای بذاره .. وارد اجتماع بشه .. مستقل بشه !!
امروز بعد از سه سال و 5 ماه و 25 روز !! دختر کوچولوی من ، تکه ای از قلب من .. برای اولین باار از من جدا شده..
و قراره که از این به بعد روزی 4 ساعت ، وقتشو بدون من و پدرش بگذرونه ..
امیدوارم بتونه ..
و بتــــــــــــــونم !
همیشه می گفتم آتین خیلی به من وابسته اس ! اما امروز فهمیدم اونی که وابسته تر ِ ، منـــــم ..نه اون !
آتین که خیلی خوشحال بود ..
هرشب خواب ِ مهد و بازی با دوستان ِ جدیدش رو می بینه ..
از چند روز پیش که با هم به مهدهای دور و برمون سر میزدیم ، وسایل مورد نیازش رو می خریدیم و مخصوصا" از دیشب که وسایلشو تو کوله اش میذاشتم ، کلی ذوق ِ امروز و مهد رفتن رو داشت
این چند شب ، قبل از خواب کلی با کوله پشتی و وسایلش حرف میزد ، بهشون وعده ی مهدکودک رو میداد .. آخر هم کوله رو ، پشت ِ بالشش میذاشت و می خوابید!
امروز صبح تا چشماشو باز کرد ، لبخند زد و پرسید که صبح شده ؟ حالا دیگه می تونم برم مهد ؟
تا صبحونه و حتی نهارشو خورد ، کوله اش ُ از رو دوشش پایین نیاورد !
اونجا هم تا رسیدیم ، از من جدا شد و رفت سراغ بچه ها و وسایل ِ بازی ..
وقت ِبرگشتنم هم،انقدر سرش گرم ِ بازی بود که متوجه رفتن و خداحافظی کردنم نشد !!
و من .. حس غریبــــــــــی دارم
مدام این سوال ها تو ذهنم رژه میرن.. و ناخوداگاه اشک تو چشمام حلقه میزنه
که آیا این غریبه ها به بچه ام میرســـن ؟ بهش توجه می کنن ؟ قصه های طولانیشو با روی باز و حوصـــله گوش می کنن ؟
برای کارهای خوب و حرفای قشنگش تشویق و تحسینش می کنن ؟
آتینــم می تونه در کنار بقیه خـــوش باشه ؟ می تونه از حقش دفاع کنه ؟
دختر کوچولوی نازنازی ِ من .. تو بغل ِ مربیش ، تو بغل ِ یه غریبه به آرامش میرسه ؟
وقتی گریه اش می گیره ، با نوازش ِ یه غریبه آروم میشه ؟
من این روزی 4 ساعت دوری رو چطور تحمل کنم ؟ دلم آآآآآآآب میشه .. بخار میشه ، تمـــــــوم میشه واسه دخملکم آخه ..
اما مجبورم با خودم بجنگم و تحمل کنم ، بخاطر آینده ی دختــــرم ..
خدایا .. خودت هوامون ُ داشته باش